چقدر دوست داشتم فامیلی ام چیز دیگری بود.
چقدر دوست داشتم نام فامیلی ام قاضی بود یا معروفی بود یا عزیزی بود..یا هر فامیلی دیگری که نشان دهد من یک سابلاغی کهنه کار و قدیمی ام..این آرزو زمانی دامنگیرم شد که عاشق یکی از این دختران اصیل سابلاغی در همین مهاباد خیلی باشرف شدم..آنها می گفتند ئه نگو و من می گفتم ئه تو..من می گفتم شته که و آنها می گفتند وانیک..من ساکن کانی صوفی رشید دلتنگ بودم و آنها مقیم وفایی دلبر..من دردهایم هزار رقم وقلم بودند و آنها دردشان چ له به ر که م بود...من نیمه مهابادی هم نبودم و آنها سابلاغی اصیل اصیل اصیل..مادران آنها بلد نبودند پسران شان را نفرین کنند و مادر من روزی ده بار می گفت باوانت شیوی روله بو ئه و هه موو سیغاره ی به سندانی ده که ی...راستش ناراحت نمی شدم از نفرینش..چون من مثل سابلاغی ها باوانی نداشتم که ترس خراب شدنش را داشته باشم..با همه اینها روزی از روی نادانی و جوانی عاشق یک دختر سابلاغی شدم...بار اول به من گفت کرمانجی دیهاتی...و من چقدر خوشم آمد از این دو واژه.. اما اکثرا سرگردان بین عشق و کارگری و حسرت و سیگار و شانه هایی زخمی بودم.. شبی به پدر پیرم گفتم تو چرا سابلاغی نشدی..؟ سرش را بالا گرفت و گفت ئیمه ش عه بدی خوداین روله....و دیگر من هیچوقت نپرسیدم..
اصلا عشقم مثل فیلم های آبگوشتی و فردینی نبود..فقیر و پولدار و این جور حرف ها نبود...عشقی بود هنوز ساخته نشده..که من می خواستم بسازم...هربار که دنبال عشق سابلاغی ام می افتادم همان دو واژه را بارم میکرد..اما من به قول جلال آل احمد خودباخته غربزده بودم..سابلاغ زدگی..مگرنه اینکه وفایی دلبر و آباد در غرب مهاباد بود و کانی صوفی رشید در جنوب مهاباد..؟ و می بالیدم به این عشق جغرافیایی..تا اینکه روزی عشق سابلاغی ام گفت پدرم خواسته امشب تنهایی بیایی خانه مان ...وگفت تا ده گه ل ئه نگو قسان بکه ن.. خواستم بپرسم شما سابلاغی ها چرا همه واژه ها را جمع می بندید..اما نگفتم و فوری رفتم میدان حیوانات..و رفتم پیش خالیده قور که آرایشگاهی محقر داشت..با شور و شعف و شعر گفتم خالید گیان جوانم که ..جوان و له به ر دلانم که...وبا خوشحالی گفتم امشب مهمان یک خانواده خیلی خیلی اصیل سابلاغی ام..و گفتم ناز و طنازم کن... خالیده قور پقی خندید و گفت ئه تو ده لیی قوری کوره خانه ی میاندواوی...و تا خواست ادامه دهد مثل سابلاغی ها گفتم مه لین ئه تو بلین ئه نگو...خالید گفت خری که وه ئه و داشقه توره ت....اما شب رفتم در خانه ی پدر عشقم.. دکمه اف اف را فشار دادم طولانی..صدایی محترمانه گفت ئه نگو کین..؟ انگشتم را برداشتم ..و این واژه سحرانگیز ئه نگو را که شنیدم، دستپاچه شدم و گفتم کرمانجی دیهاتی...همان صدا گفت فه رموون ...و
درباز شد و رفتم داخل..پاهایم مثل بریشکه می لرزید..چه خانه ای..؟چه وسایلی..؟ چه بوی زیبایی..؟چه خدایی..؟ چه ئه نگو یی..؟ آن شب نشستم با پدر محترم عشق سابلاغی ام..عشق سابلاغی ام سه بار آمد و چای و میوه و شیرینی آورد..و من هربار در دلم میگفتم عشقم در اصل به هوای دیدن من می آید..و می گفتم اینها بهانه است...صحبت های مان به آخر رسید و من بالاخره توانستم این واژه سحرانگیز وفریبای ئه نگو را جلوی یک سابلاغی اصیل بر زبان بیاورم...وقتی راضی ام کرد که دخترش لقمه دهان گوچک من نیست...و گفتم ئه نگو راست ده فه رموون... و دلتنگ و دل شکسته بیرون آمدم........... عروس اولم دوهفته قبل هشتمین نوه ام را به دنیا آورد..حه وسه د ، همسرم خوشحال است که بالاخره اولین نوه پسری اش بدنیا آمده... راستی حه وسه د را بیست و نه سال پیش در همین محله دلگیر کانی صوفی طه دیدم و عاشقش نشدم...ازدواج که کردیم عاشقش شدم....حالا همه جمع اند در خانه من و حه وسه د تا سور نوه هشتم مان را بدهیم..... بابه گیان ئه نگو دین شامی بخون..؟ وای چه عجیب....؟ این واژه سحرانگیز جادویی را دختر بزرگم به من گفت..دارم میروم سر سفره شام...فکر کنم که دیگر ما هم سابلاغی شده ایم... شده ایم ...؟
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
تلاش زیادی کردیم تا نویسنده این داستان را پیدا کنیم اما متاسفانه تلاش هایمان بی ثمر بود.
نظرات شما عزیزان: